دانلود رمان این مرد امشب میمیرد بدون حذفیات

این مرد امشب میمیرد اثر زینب ایلخانی. در این بخش از سایت رمان بوک، رمان صوتی این مرد امشب میمیرد را برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم. برای دانلود رایگان رمان صوتی این مرد امشب میمیرد با ما همراه باشید.

خلاصه رمان صوتی این مرد امشب میمیرد

یلدا دخترى سرکش که با عمه اش زندگى میکند ، طى حادثه اى باز داشت میشود و اتهام سنگینى در پرونده اش رقم میخورد ناجى او به طور معجزه آسایى وارد زندگى اش میشود و پرده از وقایع اصلى گذشته این دختر برداشته میشود، معین نامدار ! مردى از جنس خشم و تعصب ، با روح و زندگى اش در مى آمیزد و روایتى نو رقم میخورد…

رمان ایرانی این مرد امشب می‌میرد عاشقانه‌ای است که بین دو فرد با دیدگاه‌ها و جهان‌بینی‌های متفاوت رقم می‌خورد. چنین رابطه‌ای چالش‌های خاص خودش را به همراه دارد و ممکن است ما نیز رابطه‌هایی را که مشابه این داستان هستند، تجربه کنیم.زندگی همه ما انسان‌ها فراز  و فرود بسیاری دارد و در این مسیر با انسان‌های مختلفی مواجه می‌شویم و ممکن است از بعضی خوشمان بیاید و نسبت به افرادی نفرت داشته باشیم. رمان صوتی این مرد امشب میمیرد داستان لیلی و مجنون نیست و عشقی قرن بیست و یکمی در کشوری مابین مدرنیته و سنت به شمار می‌آید.

یلدا نماینده دختری متعلق به نسل جدید است که تحت تاثیر آموزه‌های دنیای مدرن بزرگ شده است. او کار، شخصیت مستقل اجتماعی و حقوق خودش را طلب می‌کند و تلاش دارد تا بتواند در برابر باورها و هنجارهای سنتی بایستد. یلدا کار سختی در پیش دارد و همواره با مقاومت‌هایی از جانب افراد مختلف و حتی اعضای خانواده‌اش روبرو می‌شود. البته می‌توان گفتن که یلدا نیز از عوارض نگرش مدرن خود به جهان که نوعی از خود بیگانگی  است، در امان نیست. از سوی دیگر او فشارهای زیادی را تجربه می‌کند زیرا زندگی آرمانی و مطلوب او با چیزی که وجود دارد بسیار متفاوت است.

بخشی از رمان این مرد امشب میمیرد

چشم‌های همه در حال از حدقه بیرون زدن بود داماد شهناز که حال روبروی معین نشسته بود تاب نیاورد؛ گفت: آقا جای ما این پاییناست. معین بی‌تفاوت تکه گوشتی با چنگال در دهانش گذاشت و گفت جای منم پیش زنمه. چیه سینما که نیومدی زل زدی به من! شامتون رو بخورین.

همه اطاعت کردند جز عماد که زل زده بود به صورتم. معنی نگاهش را نفهمیدم و سریع سرم را پایین انداختم. این بار قبل از این‌که معین جلوی همه مثل بچه‌ها غذا دهانم بگذارد خودم مشغول خوردن شدم و خیالش را راحت کردم. در حین غذا خوردن گوشی‌ام زنگ خورد و همه با نگاهشان مرا هدف گرفتند.اتابک خان رو به معین کرد و گفت: به زنت یاد بده سر میز شام تلفنش رو خاموش کنه. آقای مقتدر و قانون‌مند.

« به خانومم چیزای مهم‌تری باید یاد بدم آقا بزرگ.»

تلفنم را سریع خاموش کردم و از جمع معذرت خواستم بعد از اتمام شام، سریع به حیاط رفتم تا بتوانم با منوچهری که جوابش را نداده بودم تماس بگیرم. منوچهری گفت معین درصد زیادی از سود شرکت را ماهانه برای درمان کودکان سرطانی در نظر گرفته است و تایید من هم برای این امر ضروری است. واقعا از این کار معین خوشم آمد و سریع موافقتم را اعلام کردم به او در همه امور شرکت ایمان داشتم تازه تماسم با منوچهری تمام شده بود که حس کردم کسی بازویم را فشار محکمی داد با تعجب برگشتم و معین را دیدم که اخم در هم کشیده است. « با کدوم بی‌ناموسی این وقت شب زر می‌زدی؟»

این معین مهربان دقایقی پیش بود؟ خواستم جوابش را بدهم که دستم را کشید و مرا از پله‌ها به سمت باغ برد و انتهای باغ در اتاقکی پرتم کرد و در را محکم بست و قفل کرد. وحشت کرده بودم و مطمئن بودم دیوانه شده است. دستش را به علامت هیس روی بینی‌اش گذاشت و چشمک زد. بعد کمربندش را درآورد و شروع کرد به دیوار ضربه زدن و زیر لب به من گفت: « جیغ بزن.» بهت زده مانده بودم که این دیگر چه نقشه جدیدی است

_من هیچی نمیفهمم هرچی همکاراتون گفتنو نفهمیدم به خدا اینایی که میگن رو نمیفهمم
نميفهمممم
نيشخند معنا دارى ميزند و صفحه مانيتورش را سمت من ميچرخاند ، فيلمى كه نمايش داده ميشود صحنه به صحنه خارج شدن من با آن ماشين لعنتى است از سكوتم استفاده ميكند
_ هنوزم نفهميدى اين دختر توى فيلم دوربين هاى امنيتى كيه ؟ خوب بزار بيشتر كمكت كنم
و بعد از داخل يك كيسه پلاستيكى كيف و مداركم را در مي آورد و جلويم مى اندازد ، چه چيزى براى گفتن دارم؟
_ اگه كافى نيست نگهبانم هست كه شهادت بده؟ البته چند تا از دوستاتم هستن كه حرفها جالبى دارن ، الانم جرم خودتو سنگين تر نكن اسم و آدرس همكاراتو بده و بگو دلار ها كجاست؟
_ دلار ؟!! آقا من به همكاراتونم گفتم نميدونم راجب چى حرف ميزنين
_ دختر به من ميخوره احمق باشم ؟! ماشينو كه ل*خ*ت كردين و ازش ١ لاشه كه فقط به درد اسقاطى ميخوره باقى نزاشتين اون همه دلار رو كجا بردى؟
_ به خدا فقط ١ شوخى بود من دست به چيزى نزدم اصلا زنگ بزنيد آرمين اون ميدونه اون شاهده
_ آرمين اولادى؟
_ بله بله
_ آدرس شما رو ايشون در اختيارمون گذاشتن و شاهد خارج شدن ناگهانى شما از ميهمانى بودند
جا خورده بودم ميدانستم آرمين آدم درستى نيست ولى تا اين حدش را باور نميكردم اين چه بازى بود؟! چه اتفاقى در حال وقوع بود هر ثانيه همه چيز بدتر ميشد
_ خانم افسرى متاسفانه يا خوشبختانه شما دزد ناشى هستين متوجه نشدين كيف پولتون داخل اتومبيل افتاده ، البته از كسى كه مواد مصرف ميكنه بيشتر از اين نميشه انتظار داشت
مواد؟! اين مرد چه ميگفت؟!
_ بايد اضافه كنم كه اون بسته كوكايين داخل كيف پولتون هم به جرمتون اضافه ميشه پس بهتره هرچه سريعتر همكاراتون رو معرفى كنين
خيلى عصبى و مشوش بودم موقع حرف زدن لكنت ميگرفتم بايد حرف ميزدم من بد بودم اما نه تا اين حد؟! حق من اين نبود
_ آقا اينا همش توطئه است من فقط با صاحب اون ماشين ١ مشاجره لفظى داشتم به خدا به جون خودم فقط ميخواستم حالشو بگيرم دنبال ماشينش بگرده اصلا اينا همش نقشه آرمين بود
_ صاحب ماشين ادعا ميكنند شما رو اصلا نميشناسن فقط توى مهمونى از دور ديدنتون
صدايم را بى اختيار كمى بالا بردم
_ دروغ ميگه مرتيكه عقده اى اينا همش نقشه اشه اون آرمين آدم فروش هم خريده
_ بهتره آروم بشينى سر جات اينجا جاى صدا بلند كردن نيست اونم واسه متهمى مثل شما
بعد رو به سرباز جلوى در گفت كه صاحب اتومبيل را به داخل اتاق هدايت كند، خودم را آماده كرده بودم يك سيلى حواله صورت بدتركيب شروين كنم مشتم را گره كرده بودم ناخن هاى بلندم در كف دستم بدجور فرو ميرفت در كه باز شد از جايم بلند شدم ، جوانى آراسته ولى عصبى وارد اتاق شد .
_ بفرماييد آقاى طلوعى اينم سارق اتومبيلتون
از تعجب چشمانم توان پلك زدن نداشت ،
_ خانم ادعا دارن با شما مشاجره لغظى داشتن و شما براشون نقشه كشيدين كه تلافى كنين
نه! نه! من اين پسر را نه ديده بودم نه ميشناختم ، مرد جوان خيره به من با نفرت گفت:
_من با اين پاپتى هم كلام نشدم تا اين لحظه
پاپتى؟؟؟! به چه حقى اينگونه شخصيت و هويتم را لگدمال ميكرد ولى بايد خود دار ميبودم
_ نه من اين آقا رو نگفتم شروين ، شروينِ ، نميدونم فاميليش چيه من اونو ميگم ماشين ماله اون بود
مرد عصبى سمتم يورش آورد
_ ببين دختره ى عوضى ماشينمو كه نابود كردى اون كيف و دلاراش از اموال پدر زنمه مطمئن باش نابودت ميكنه اگه ظرف ٢٤ ساعت پسش ندى
نميدانم آن نيشخند مسخره ام و آن جمله لعنتى در آن لحظات چگونه وارد ماجرا شد؟!
_ پدر زنت ميدونه با ماشين و پولاش ميرى مهمونى آنچنانى لاى كلى دختر پاپتى مثل من ؟!
كم مانده بود كه دندانهايم را در دهانم خورد كند كه صداى بازپرس جفتمان را به سكوت و سكون وا داشت.
_ تمومش كنين حداقل اينجا خجالت بكشيد و از كثافت كارياتون با افتخار حرف نزنيد
(٣)=>
نميدانم چه قدر صحبت ها و سوال هاى مكررشان ادامه پيدا كرد ديگر نه گوش هايم ميشنيد نه زبانم يارى دفاع از خود را ميديد من قربانى انتقام كثيف شروين و طمع آرمين بى همه چيز شده بودم ، آوارى كه بر سرم خراب شده بود نفس كشيدن را برايم سخت كرده بود ، حكم بازداشتم مرا دستبند به دست راهى بازداشتگاه ميكرد عمه در راهرو ضجه ميزد نفرينم ميكرد و در عين حال به مامورها التماس ميكرد ، ميدانستم قطعا اين اتفاق او را دق خواهد داد لحظه اى ايستادم و نگاهش كردم با صدايى بى جان با همه قدرتم صدايش كردم:
_ عمه !!!!!
نزديكم شد ،
_ به امام رضايى كه شفاتو ازش گرفتم و تا حالا قسم نخوردم قسم من بى گ*ن*ا*هم همش دروغه من دزد نيستم ،
باز نگاهش شد همان پرى مهربان قصه شانه هايم را با دو دست گرفت زل زد در چشمانم،
_ منم به چشمات قسم ميخورم نميزارم اينجا بمونى تا من زنده ام نميزارم يلدامو تباه كنن مطمئن باش قوى باش همه كس و همه اميدم
عمه قسم خورد ولى مغزم فرياد ميزد از دست يك زن تنها و بى پناه چه كارى براى نجات من از اين گرداب بر مى آيد؟!!
بى هيچ اعتراضى راهى بازداشتگاه شدم تاريك و نمور ، جمعى از چند دختر جوان زنهاى معتاد و خلافكار با ظاهر هاى منزجر كننده از من استقبال كردند،
در كه بسته شد روى زانو جسمم به زمين افتاد
واى خدايا خدايا خداياااااااا !!
اين اولين بار بود بعد از ديدن مادرم در آغوش برهنه آن الدنگ خدا را صدا ميزدم ، حق من اين نبود اين همه سال بدبختى بس نبود؟؟ تحمل اين يكى از توان يلدا خارج بود
بى توجه به جمع اتاقك بغضم سرباز كرد انگار تازه فهميده بودم چه بلايى سر خودم آورده بودم
_ آى خدااااا خدااااا جز تو به كى بگم بى گ*ن*ا*هم كه باور كنه ؟؟؟؟؟؟ خدايا من بدم من ظلم كردم اما فقط به خودم و با خودم من دزد نبودم آى خدا كجايى ؟؟؟ چرا اينقدر ازم دورى؟؟؟؟ خدايا جنگ من و تو كى شروع شد كه ١ ضرب دارى تو اين زندگى بهم ميزنى ؟؟؟؟؟ تو كجاااايى كجاست اون عادل راحم رائف؟؟! راحتم كن امشب تمامش كن
تمام بدنم غرق عرق سرد بود گلويم ميسوخت دستانم ميلرزيد گاه گُر ميگرفتم و گاه از سرما لرز به جانم مى افتاد و دندانهايم روى هم ضرب ميگرفتند سرم و واى از سرم كه چون كوه آتشفشان فوران كرده بود و تمام وجودم را نابود ميكرد چشمانم به زور باز ميشد كم كم احساس ميكردم تمام مشاعيرم از كار مى افتادند.
من در باغ گيلاس كودكى بودم كه چونان يك بچه غزال خرامان خرامان ميدويدم سبك بودم ناگهان زمين باز ميشد و قصد بلعيدنم را داشت آسمان تيره ميشد و درخت هاى گيلاس جاى خود را با خار بوته عوض ميكردند و در لحظه ى سقوط دستى مرا از پشت ميگرفت و…
من در دنياى ديگرى بودم نميدانم چند ساعت و چند روز در آن شرايط به سر بردم . نميدانستم اين شوك آنقدر بزرگ است كه چنين مرا تا مرز مرگ پيش برده است،
***
چشمانم را به سختى باز ميكنم نور سفيدى مجبورم ميكند كه دوباره چشم بر هم بگزارم ، خدايا كاب*و*س بود ؟! نه مطمئنم دوباره كه چشم باز كنم اسير آن بازى كثيف ميشوم نه نميخواهم چشمانم باز سقف بازداشتگاه را ببيند پس چرا نمردم؟ خدا حتى من را لايق مردن هم نميدانست؟!
با ترس و استرس گوشه چشمم را كمى باز ميكنم گوشهايم كمى هشيار تر از ساير اعضاى بدنم شده اند
_ دكتر به هوش داره مياد انگار
صداى بم مردى را ميشنوم
_ اتاقو خلوت كنين همه بيرون

دکمه بازگشت به بالا